گر رخ او ذره ای جمال نماید


طلعت خورشید را زوال نماید

ور ز رخش لحظه ای نقاب برافتد


هر دو جهان بازی خیال نماید

ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید


نیست عجب گر ضعیف حال نماید

مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش


کفر نیارد مرا محال نماید

هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان


جمله نقصان او کمال نماید

دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت


خون توام چشمه زلال نماید

عشق حرامت بود اگر تو ندانی


کین همه خون ها مرا حلال نماید

در دهن مار نفس در بن چاه است


هر که درین راه جاه و مال نماید

گر تو درین راه خاک راه نگردی


خاک تو را زود گوشمال نماید

چند چو طاوس در مقابل خورشید


مرغ وجود تو پر و بال نماید

درنگر ای خودنمای تا سر مویی


هر دو جهان پیش آن جمال نماید

هر که درین دیرخانه دردکش افتاد


کور شود از دو کون و لال نماید

دیر که دولت سرای عالم عشق است


دردکشی در هزار سال نماید

مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر


کاینه عطار را مثال نماید